به نام خدا
یکی بود یکی نبود.
درفصل گرمی، مورچه ای به نام « ویز ویز »، در خانه بسیار بزرگی زندگی می کرد اما فقط مورچه در آن خانه زندگی نمی کرد. دوستان او هم در آن خانه بودند. ویز ویز و دوستانش، شب ها و روزها زحمت می کشیدند تا برای زمستان، غذا تهیه کنند. روزی به ویز ویز خبر دادند که صاحبخانه، مورچه ها را با سم از بین می برد. ویز ویز با شنیدن این خبر ناراحت شد. گفت: چه کنم، چه نکنم؟
فکری به سرش زد. ویز ویز و دوستانش، یک شب در تمام خانه، پونزهای ریزی ریختند و نوک همه پونزها سم ریختند.
وقتی صاحبخانه آمد ناگهان تمام پونزها در پای او رفت. سریع به پزشک خبر داد. پزشک به خانه صاحبخانه آمد و سریع صاحبخانه را درمان کرد ولی دیگر فایده نداشت. سم هایی که مورچه ها روی پونز ریخته بودند در پای او رفته بود و عفونت کرده بود و دیگر راه چاره ای نبود. به همین خاطر صاحبخانه فلج شده بود.
صاحبخانه برای کار بدش، پشیمان شده بود.
و ما نتیجه می گیریم که به مورچه ها و کسانی که ضعیف تر هستند آزار نرسانیم.